همانی را بگو که باید بگویی !

من اصلا آدمِ خوره‌ی کتاب نیستم. دلم می‌خواهد نوشته ها را فقط بچشم و بگذارم‌شان کنار. یعنی انگشت شمارند کتاب‌هایی که تا آخر خوانده باشم‌شان. شاهدم هم انبوه کتاب‌های نیم‌خوانده ای است که کنار تخت‌ام تلنبار شده‌اند. «روح پراگ» اما توانست خیلی زود حساب‌اش را از آن‌ها جدا کند. او اصلا وارد این بازی نشد. کتاب شامل مقالات و نوشته‌هایی اغلب کوتاه درباره‌ی همه چیز است. مقاله‌ها پر است از نشانه‌هایی که قادرند تصویر دَورانی از تاریخ یک شهر را برای ما تصویر کنند. اولین مقاله‌های کتاب در مورد کودکی کلیماست و زندگی او در اردوگاه‌های آواره‌های یهودی و باقی مقالات شرح تجربه‌ها و دریافت‌های دست اول او است از زندگی، مرگ، جنگ، خوشبختی، سیاست، زبان، معماری، تجارت و فرهنگ مردم پراگ و البته به انضمام مقالاتی در مورد شخص فرانتس کافکا.

در هر صفحه چند سطری هست که زیرش خط کشیده‌ام. جمله های نغض و قرصی که برای نقل شان نیاز به مقدمه و موخره ندارم. و دوباره خواندن و مرورشان همیشه با تکان دادنِ سر، هم‌راه می‌شود. از بس که کلمات توانسته‌اند درست همانی را بگویند که می‌خواهند بگویند. مثلا: « وقوف به این امر که ممکن است فردا به قتل برسید موجب پدید آمدن آرزومندی شدیدی برای زنده ماندن می شود؛ آگاهی از این که کسی که دارید با او حرف می‌زنید، و ممکن است به او علاقمند باشید، شاید همین فردا کشته شود، به وحشت از صمیمیت می‌انجامد. شما در خودتان نوعی دیوار می‌سازید و ضعف‌ها و شکنندگی‌هاتان را در پشت آن پنهان می‌کنید: عمیق‌ترین احساسات‌تان، روابط‌تان با آدم‌های دیگر، و به خصوص با آن‌هایی که به شما از همه نزدیک‌ترند. این تنها راه تاب آوردن وداع‌های پی در پی، آکنده از نومیدی، و ناگزیر است».

 کلیما از آن آدم‌هایی است که رگه‌هایی از طنازی را ذاتا دارد؛ و به خوبی تناقضات را کنار هم می‌بیند. او اصلا خودش را درگیر زبان نمی‌کند. اتفاقات تکان دهنده و موقعیت‌های فاجعه‌بار را با زبان ساده بیان می‌کند. او چهار سال از کودکی اش را در اردوگاه نازی ها گذرانده، و مهم تر از آن اینکه او اهل چک است. کشوری میان شوروی و آلمان. محل نبرد حکومت‌ِ کمونیستی و نازی؛ و این یعنی داشتن موقعیت‌هایی متفاوت و منحصر به فرد در سراسر زندگیِ یک نویسنده. خواندنی ترین و به یادماندنی ترین مقالاتِ کتاب هم همان‌هایی هستند که درباره خود و زندگی‌اش نوشته است.

با کسی رودربایستی ندارد؛ مثلا در مقاله ی گفتگو با روزنامه نگارها می‌گوید: «سوال دوم به وضعیت اقتصادی کشور مربوط می‌شود. من در این زمینه تخصص ندارم، اما برایش مهم نیست، دوست دارد نظرم را بشنود. حرف هایی را که در میزگرد تلویزیونی دیشب شنیده ام، تکرار می‌کنم».

او درباره چک، پراگ، حکومت‌ها و بیش از همه درباره‌ی فرهنگ صحبت می‌کند اما مقالات تشابه زیادی به مکان‌ها و زمان‌های مختلف دارد. او بیرون گود ایستاده و موقعیت‌ها را توصیف می‌کند و خودش می‌گوید: «سخن گفتن از موضوعی، چیزی که مستقیماً بخشی از هویت شخصی را تشکیل می‌دهد. در این‌صورت چه کسی بهتر از من می‌تواند درباره "من" حرف بزند»

کلیما سال‌ها در تبعید و مهاجرت اجباری بوده، و حکومت سال‌ها او را در کشور خودش ممنوع‌القلم کرده بود. اما همه‌ی این‌ها بر تجربه‌های او افزوده و نوشتن را، و به‌ویژه ادبیات را، از نگاه او به مهم‌ترین دستاورد بشری تبدیل کرده است: « اثر ادبی چیزی است که مرگ را ناچیز می‌شمارد». او مفصل درباره‌ی بدترین نوع حکومت سیاسی نوشته است. گویا بیشتر نوشته‌های داستانی و غیرداستانی کلیما حول محور توتالیتاریسم می‌گردد...

نوشته شده در نسیم بیداری